فاطمه ساداتفاطمه سادات، تا این لحظه: 9 سال و 11 ماه و 26 روز سن داره

فاطمه سادات ضربان زندگیمون

اکران فیلم شیار143

دیشب به همراه مادر جون و خاله اینا سعید و دایی جون رفتیم برا تماشای فیلم شیار143 که بلیطش رو دایی جون با تخفیف برامون خریده بود اول که رفتیم داخل شما خواب بودین که البته کمی بعد بیدار شدین.وقتی همه جا تاریک شد گفتم شاید بترسی و گریه کنی که از اونجایی که دخمل ماما خیلی شجاعه با کمال تعجب نگاه میکردن ماشالله به گلدختر خودم در طول نمایش فیلم هم گاهی بهونه میگرفتی که با همکاری پدر جون و مادر جون و البته بابایی شما تا وسطای فیلم آروم موندی بعد از اون هم شیر خوردی و خوابیدی.تو سینما شیرینکاری در می اوردی که میخواستم بخورمت اما اونجا باید آرومت میکردم. راستی اینم باید بگم که این اولین باری بود که سینما میرفتی. فیلم خیلی خوبی بود.و همی...
23 آذر 1393

روضه خونی خونه خاله زهرا

سلام نفس خانم امیدوارم که حالت خوب باشه امروز باهم دیگه اماده شدیم که برم روضه خونه خاله زهرا مامانی.این روضه خونی چند روزه رو خاله زهرا نذر هرساله داره که اخر صفر میخونه امسال که من شما رو دارم توفیق پیدا کردم فقط یک روزش رو برم اتفاقا اون روز روضه علی اصغر بودش که تصمیم گرفتم لباسای علی اصغرت رو تنت کنم اینم یه عکس کنار سفره علی اصغر.البته من دور رسیده بودم برا همین یه کمش رو جمع کرده بودن                                       ...
20 آذر 1393

دیدار با مادر چهار شهید

دیشب زندایی جون زنگ زد خونمون و برا شام دعوتمون کرد.دایی جون مادر چهار شهید رو که اومده بودن اردکان دعوت کرده بود به ماهم گفته بود بیاین.خانم عزیز بودن و مهربونیشون همه جای خونه رو پر کرده بود چندتا خاطره از پسراشون برامون گفتن حس خوبی داشتم فکر کنم این حس رو همه ی اونایی که اونجا بودن داشتن.واقعا ما به این مادرای محترم شهدا مدیونیم خدا کنه که کاری نکنیم که ناراحت بشن... ایشون شما رو بغل کردن و بوسیدنت و برات دعا کردن   شب خیلی خوبی بود شما هم خدا رو شکر زیاد اذیت نکردی و دختر خوبی بودی .                       &nbs...
16 آذر 1393

اولین دندونی عشق مامانی

سلام نفس مامان دیشب رفته بودیم خونه بابا سید .اونجا کلی بچها بازی میکردن شما هم خوشت اومده بود .انگار میخواستی توهم بری با اونا بازی کنی حالا میخوام یه خبر خوب بهت بدم که البته خود من هم همون شب متوجه شدم اونم اینکه اولین دندونت در سن 6ماه و23روزگیت در اومد یعنی درواقع من تو این تاریخ متوجه شدم آخه داشتی با دست من بازی میکردی و اونو میکردی تو دهنت که یه چیز تیزی رو زیر دستم احساس کردم حدس زدم که دندونت سر زده باشه بعد رفتم به مامانی عصمت گفتم که اونم بعد از تست کردن گفتن که درسته این کوچولوی ما داره دندون در میاره البته فعلا هنوز یه کم بیرون اومده.ایشالله هروقت عکسش آماده شد براتون میزارم مبارکه عزیز د...
9 آذر 1393

سالگرد ازدواج مهدیه و آقا مصطقی

سلام عزیز دل مامان دیشب رفته بودیم خونه  دختر خاله  مامان یعنی عزت خاله.مهدیه میشه دختر دخترخاله بنده که اونشب سالگرد ازدواجشون بود البته مابدون اینکه از چیزی خبر داشته باشیم رفته بودیم . امسال سومین سالگرد ازدواجشون بود . اینم چندتا عکس متاسفانه شما دستت رو زدی تو کیک که البته مقصر خودم بودم  از  همینجا هم برای بار چندم از مهدیه جون و آقا مصطفی معذرت  میخوام شب خوب و به یاد موندنی بود ایشالله که سالیان سال در کنار هم به خوبی و خوشی زندگی کنن.همینطور همه ی زن و شوهرهای عزیز                &...
5 آذر 1393

یه درد خیلی سخت برای بابایی

جمعه هفته ی گذشته  روز خیلی  بدی بود.آخه صبح که ازخواب پا شدیم بابایی یه کم پهلو درد داشت که مدتی که  گذشت دردش آرومتر شد.اما دوباره شروع کرد.بابایی خودش ماشین سوار شد و رفت درمانگاه.البته من خونه بودم . بعد مدتی که گذشت زنگ زدم و احوال بابایی رو پرسیدم که میگفت هنوز درد دارم خلاصه اینکه دایی جون میره و بابایی رو میرسونه اورژانس که اونجا با انجام آزمایش میفهمند متاسفانه باباجون سنگ کلیه داره و بعدش هم بستریش میکنن . من در مورد سنگ کلیه شنیده بودم که درد وحشتناکی داره بعضیا هم میگفتن که دردش سختر از درد زایمان هستش روز اولی که اینجوری شد من و تو خونه تنها بودیم خیلی سخت بود هربار میخواستم گریه کنم نگام میکردی...
4 آذر 1393
1